آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

آرینا جونمی

خوابیدن تو

عروسکم وقتی خوابی واقعا" احساس میکنم یه فرشتۀ کوچولو خوابیده و من سریع میام کنارت میخوابم و تورو غرق بوسه میکنم،بوت میکنم و نوازشت میکنم،دخترم اینقدر معصومی که دوست ندارم این معصومیت کودکانه با بزرگ شدنت از بین بره.  میمیرم برای چونه زدنت برای نخوابیدن و وقتی یه قصه برات میگم بعد از زمان کوتاهی در خواب عمیق فرو میری امیدوارم همیشه خوابای خوب ببینی عسلم.   (این روزا بهت میگم چونه کوچولو وخیلی خوشت میاد و بعد دنبالت میکنم تا چونتو بوس کنم وتو که قلقلکی هستی نمیدونی چطوری از دستم در میری ولی بالاخره میگیرمتو و چونۀ کوچولوتو بوس میکنم و تو غش میکنی از خنده و کلی میخورمت عروسک کوچولو )    (این عکسو خیلی ...
23 دی 1392

تولد دادایی عَبرضا(دایی عبدلرضا)

تولد دایی عبدالرضا 11دیماه بود که به خاطر مشغله کاری خودش و..ما تولدشو جمعه 13دیماه گرفتیم که شما به داییت میگفتی که تولد دوتاییمونه و...   اینم عکسات عسل خانوم:کشتی مارو با ادا و اصولت عاشقتم یه دونه داداش خوبم تولدت مبارک امیدوارم تولد 135 سالگیتو جشن بگیریم ...
23 دی 1392

عروسک ملوسم 31 ماهگیت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک:)

عروسک قشنگم،دختر کوچولوی من تویی که تمام لذت مادر بودنو باتو تجربه کردم چقدر شیرینه تورو داشتن تمام این حرفارو بهت میگم هزاران هزار بار برات میگم تا بدونی چقدر از داشتنت خوشحالم و چقدر به وجودت افتخار میکنم،بدون بینهایت دوست دارم،شنیدم میگن آدم اول باید خودشو دوست داشته باش بعد دیگران رو ولی من اول از همه تو رو دوست دارم بیشتر از خودم خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی عاشقتم خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی . 31اُمین ماه ورودت خجسته نفسم،بزرگترین آرزوم خوشبختی توست.   امروز به همراه مامانی بردمت کمی برف بازی کنی چون بهت قول داده بودم، چقدر خوشت اومده بود اولش نمیدونستی چطوری بازی کنی بعد دیدم دایی عبدا...
12 دی 1392

5 اُم دیماه سالگرد عقدمون

4اُم دیماه شب بابا ما رو برد دنیای بازی و بعدم شام بیرون بودیم و 5اُم دیماه هم خونه مامانِ بابا بودیم که بابا از سر کار اومد و من تو اتاق داشتم با خاله مرضیه تلفنی صحبت میکردم که دیدم بابا مهدی با یه دسته گل اومد تو اتاق و من هم غافلگیر شدم و هم خیلی خوشحال واقعا" ممنونم همسر خوبم و بعد دیدم بابا یه کیکم خریده و زنگ زده بود به عمه ها و عمو امیر که بیان دور هم باشیم و منم شما رو حاضر کردم و خودمم حاضر شدم یه چند تا عکس 3تایی گرفتیم که الان پیشم نیست و عکسایی که همراهمه رو برات میذارم در ضمن برات بگم بهم گفتی گل و کیک برای منه مامانا و بابا برام خریده عکسای دنیای بازیت بیشتر ازت فیلم گرفتم عشقم    ...
9 دی 1392

:) بعد از تقریبا یه ماهی اومدم تا بگم...

آرینا جونم 16 آذر ماه آزمایش داشتی که به همراه بابا بردیمت و الهی برات بمیرم که موقع گرفتن خون چقدر گریه کردی ولی بعدش خوب بودی و ما هم برات خوراکی خریدیم و پارک بردیمت و....ولی از 18 آذر نفهمیدم چی شد که سرما خوردی و بردمت دکتر و دارو داد  و جواب آزمایشتو دید و راضی بود.....بهتر شده بودی که 26 آذر طبق معمول هر روز صبح شیر خوردی ولی اینبار بالا آوردی و من گفتم مال سرماخوردگیته ولی عصرش دیدم یه کم بهانه میگیری و همش میخواستی بغلم باشی شبم زود خوابوندمت که نصف شب دیدم داری ناله میکنی و به پیشونیت دست زدم دیدم تب داری واااااااااااااااااااااااااااااااای خیلی اعصابم خورد شد و بهت استامینوفن دادم و یه دستمال برداشتم خیس میکردم و آروم میذاش...
9 دی 1392

30اُمین ماه ورودت مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

امروز وارد سی اُمین ماه زندگیت شدی نفسم   باورم نمیشه به این سرعت داری بزرگ میشی و این روزها دیگه برام تکرار نمیشه دخترم.چقدر این روزهای باتو بودنو دوست دارم و چقدر زمان کمه برای با تو بودن و داره به یه چشم بر هم زدن میگذره با تو بودن بزرگترین لذت دنیاست   عروسکم ماهها یکی پس از دیگری میان و میرن و من هر روز نگرانم،نگران آیندۀ عروسکی که به سرعت داره بزرگ میشه و آیا ما میتونیم به خوبی بزرگت کنیم؟آیا ما پدر و مادر خوبی برات هستیم؟الان باید باهات چی بازی بکنم که بیشتر لذت ببری ؟چرا حس میکنم وقتی که برات میذارم کمه؟آخه خودمم کارایی دارم که باید انجام بدم.از کی بذاریمت کلاس بهتره؟ با چه کلاسایی شروع کنیم خ...
13 آذر 1392

آرینا و کارها و حرفای شیرینِ مثل قندش

    شیرین زبونم،عشقم،نفسم نمیدونی چقدر شیرین زبونی آخه   بابا مهدی 9/7 اومد خونه و خیـــــــــلی خسته بود و منم پیشش نشسته بودم و حرف میزدیم،شما هم مشغول بازی بودی که اومدی پیش ما و به بابا گفتی:خوابت میاد بابا گفت:نه بابا جون بعد رو کردی بهش وگفتی: اعصابت خورده. من و بابا آخه ما چی کارت کنیم اینقدر چلوندیمت بعد بابا بهت گفت خستم بابا سر کار بودم خستم.      صبح9/9 بردمت حموم از قبلش گیر دادی که لاکامو پاک کنم و....منم لاکاتو پاک کردم دوتاییمون لاک قرمز زدیم و گفتم اگه سامضی(خاله مرضیه) لاک دیگه ای زد اینو پاک نمیکنیما گفتی باشه،سامضی هم از همه جا بی خبر لاک آبی زد و قصۀ ما شروع شد گیر دادی که لاک ...
13 آذر 1392

آرینا جون و پاییز 92

بی مقدمه: امروز مثل پارسال به همراه دایی علیرضا رفتیم انتهای کوچه مامانی که یه فضای قشنگی داره و چند تا عکس پاییزی از دخملمون انداختیم و برگشتیم خونه چون هوا خیلی آلوده س و بهتره تو خونه باشیم   پارسال 7اُم آذر ماه عکس گرفتیم وامسال 6اُم آذرماه،میخواستم همون 7اُم یعنی فردا ازت عکس بگیرم ولی دایی علیرضا فردا صبح با دوستاش میرن شمال و نیست بخاطر همین امروز رفتیم و از شما عکس گرفتیم   92/9/6   91/9/7     آرزویم بهترینها برای توست بهترینم ...
6 آذر 1392

آرینا جون مریض شدی

بازم سرما خوردی عسلم یکشنبه ظهر بود که گفتی ماما گیوم(گلوم)درد میکنه منم عصرش با بابا صحبت کردم که ببریمت دکتر.  ساعت 7 شب دکتر بودیم معاینه ات کرد و برات دارو نوشت و گفت گلوش متورمه و....خدا روشکر این آقایه دکترو دوست داری و میذاری راحت معاینه ات بکنه و بعدشم بهت برچسب میده البته بیچارش میکنی همش میگی رنگ زرد میخوام صورتی میخوام و....آخر سر دکتر میده به من برات بچسبونم تا نسخه ات رو بنویسه.اینم عکسش.      بعد از دکترم رفتیم شهر کتاب مرکزی(خیابان معلم)برات بَن بِن بُن مقدماتی انگلیسی و مداد شمعی و یه دفتر نقاشی،قالبهای خمیر بازی گرفتیم و وقتی اومدیم خونه خودم با کمی آرد و آب و روغن برات خمیر درست کردم (اینطور...
28 آبان 1392

بای بای آبه چوچویه :)

دختر قشنگم از نوزادی و بعدم که بزرگتر شدی اصلا" از پستونک خوشت نمیومد تا اینکه یه روز من برای اینکه بهت آب میوه بدم اونو ریختم تو شیشه کوچیک داروت از اونروز دیگه دیدم خیلی دوسش داری و بهانه میگرفتی میذاشتم دهنت و آروم میشدی و خیلی وقتا دهنت بود بعد دیگه کم کم که بزرگتر شدی فقط موقع خواب بهت میدادمش یا مواقعی که رو دنده گریه میوفتادی و اصلا" آروم نمیشدی تا اینکه از اواخر شهریورماه متوجه شدم دیگه داری خیلی بهش وابسته میشی و هر دقیقه بهانه اش رو میگرفتی و به قول خودت میگفتی:آبه چوچویه میخوام دوست داشتی همش دهنت باشه.منم رفتم تو این فکر که اونو از سرت بندازم تا وابستگیت بیشتر نشده ، چون هر چی میگذشت بدتر بود تا اینکه ظهر روز92/7/23 صبر...
28 آبان 1392