آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

آرینا جونمی

سومین سالگرد ازدواج با دردونمون(92/7/6)

دردونه و یه دونۀ ما امروز(92/7/6 ) سومین سالگرد ازدواج ما هستش که تو در کنارمونی و بهترین لذتها رو تو این دوران در کنار تو چشیدیم و چه خوب که مامان تو هستم و چه خوب که تو مارو به عنوان پدر و مادرت انتخاب کردی.  میخوام برات بگم تا بدونی که مامان و بابات در 5اُم دیماه سال81 عقد کردن و در 6اُم مهرماه 84 هم زندگیه مشترکمونو شروع کردیم و خدا شمارو 12تیرماه 90 به ما هدیه کرد و من واقعا" هر روز خدارو شکر میکنم که چنین دختر نازی بهمون هدیه کرده و ازش میخوام کمکمون کنه تا پدر و مادر خوبی برات باشیم و تو رو خیــــــــــــــــلی خوب بزرگ کنیم و همه چیز رو برات فراهم کنیم نفسم.امیدوارم زندگیمون در کنار دردونمون همیشه سبز باشه .   ...
13 مهر 1392

3تاییمون مریض شدیم

عسلم این مدت که نیومدم درگیر سرماخوردگی شدید شما و بعد خودم و بابا مهدی بودم که 3تاییمون کنار هم میخوابیدیم اصلا" حال نداشتیم    31شهریور ماه دیدم داری عطسه میکنی و از روز قبلش بین بازی کردنات میومدی میگفتی مامان گِیوم(گلوم) درد میکنه و منم فکر کردم بازیته و میگفتم بیا بوس کنم خوب شه و بوس میکردم و میگفتم خوب شد عزیزم میگفتی آره و میرفتی دنبال بازیت البته یه کم شک کردم ولی باز گفتم نه حتما" داره بازی میکنه.بعد دیدم نه جدی جدی مریض شدی و اول مهرماه بردمت دکتر.   این سری دکترت رو عوض کردیم و بردیمت پیش دکتر مسیح پور که واقعا" دکتر خوبیه و عمو کامیار معرفیش کرده بود و چقدر مهربون بود و تو اصلا" غریبی نکردی و کلی هم بهت...
6 مهر 1392

یه هفته شلوغ پُلوغ و خوب خوب

از امروز شاید تا شنبه نیام وبت امروز تولد بابابزرگته(بابای بابا مهدی) و میریم خونشون و    بعدم سه شنبه 6/19 تولد خاله مرضیه هستش   فردا نی نیه دوست بابا مهدی که خیــــــــــــــــــلی هم با هم صمیمی هستیم بدنیا میاد یعنی نی نیه عمو کامیار و خاله مهدیه و یکتا جون خواهر دار میشه که فردا میریم بیمارستان تهرانپارس دیدن دُرسا کوچولو(خاله فدات بشه امیدوارم صحیح و سالم بیای تو بغل مامانت،مهدیه جونم امیدوارم بی خطر فارغ بشی).  جمعه بیست ودوم هم عروسیه دختر خالۀ مامان مریم هستش که باید بریم کرج (از پنجشنبه مامانی مهمون داره خاله منیر(خواهر مامانی) که تو خیلی دوسش داری از قم میاد و سرت حسابی گرم میشه عس...
17 شهريور 1392

آتلیه پارک دادایی علیرضا(3)

این عکسات برای 6/5 هستش که یه ظهر واقعا" زیبا دوباره رفتیم پارک ملت و این عکسارو دایی علیرضا ازت گرفت خوشگلم    مُردم از بس گفتم نزدیک پیشی نرو چنگت میزنه   فدات بشم که میگیم ژست بگیر دستتو میذاری رو چشمت   آخه کفشای من پای تو چیکار میکنه وای که میمیرم برات وقتی بهت میگیم مؤدب شو پاهاتو اینطوری کج میکنی و میگیم مؤدب راه برو همینطوری کج کج راه میری   هلاکتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم بریم ادامه مطلب عکست با خاله و داییت   خاله و خواهرزادۀ دوست داشتنی   اونروز دایی عبدالرضا رو خسته ک...
17 شهريور 1392

اولین سفارش غذای عشقم

دخملم این پستو زودتر میخواستم برات بذارم ولی نمیدونم چرا از ذهنم رفت و امروز دوباره یادم اومد روز دوشنبه92/6/4 طبق معمول هر روز،بعدازظهر خوابیدی و ساعت 6-6:30 عصر از خواب بیدار شدی و بهت گفتم برم برات شیر بیارم و شما نه ماکایونی(ماکارونی)میخوام منم آخه الان بعد با خودم گفتم یادت میره و بردمت سر یخچال و گفتم بیا میوه بخوریم ،شیر بخوریم و.... و شما نــــــــــــــــــــــــــــــــه ماکایونی پاپیونی و من باشه خانوم خانوما و برات یه کم ماکارونی پاپیونی(پروانه ای) درست کردم،وقتیم داشتم درست میکردم پیش خودم گفتم نمیخوره بهانشه ولی وقتی آماده شد در کمال تعجب دیدم نه ماشالله خوب خوردی عشقم مثل اینکه واقعا" هوس کرده بودی و این شد ...
16 شهريور 1392

تولد آرمیتا جون

جمعه 6/8 تولد آرمیتا جون دعوت بودیم،با ذوق اینکه از خواب بیدار بشی میریم تولد آرمیتا خوابیدی و بعد ساعت 4بیدار شدی منم سریع حاضرت کردم و رفتیم سالن بازی توت فرنگی دنیای نور.   جا داره از دوست خوبم و خواهر زاده ماهش (سمیرا جون)بابت زحمات اونروز تشکر کنم و ممنون از دعوتشون به ما که خیــلی خوش گذشت با اینکه دیر رسیدیم وکمتر تو جمع گرمتون بودیم.      آرمیتای قشنگم تولدتم مبــــــــــــــــــــــــــــارک امیدوارم همیشه زیر سایه پدر و مادرت لبت خندون،تنت سالم وموفق باشی عزیز دلم   حالا بریم برای دیدن عکسای این روز قشنگ:  پرنسس آرمیتا و پرنسس آرینا   ای...
14 شهريور 1392

آرینا جون 27 ماهۀ ما

دخترم امروز وارد 27 اُمین ماه بهار زندگیت شدی چقدر شیرینه تجربه با تو بودن و شاهد بزرگ شدن تو بودن و لحظه های زندگیو با تو گذروندن،اینقدر شیرین شدی که هر چقدر برات بنویسم کمه چون واقعا" اینقدر شیرینی که من نمیتونم و نمیشه اینجا قابل لمسش کنم تا بعدها خودت بخونی و لمسش کنی ولی اینقدر ازت فیلم و عکس میگیریم تا خودت بعدها ببینی و اونوقت متوجه تمام کلمات و حس من میشی.   ( قشنگم 27 اُمین ماه ورودت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک ) عزیز دلم تو خونه معمولا" بهت میگم :یکی یه دونه عزیز دُردونه      این عکساتم دادایی ازت گرفته و برای92/6/2 که ساعت 6:30-6 عصر و شما تازه از خواب بیدار شدی.منم چون د...
13 شهريور 1392

آتلیه پارک دادایی علیرضا(2)

این عکساتم مربوط به5/30 هستش که خاله مرضیه هوس کرد نهار بریم بیرون و رفتیم و دایی علیرضا بازم از شما عکس گرفت.رفتیم پارک ملت و چقدر نهار مزه داد و تصمیم گرفتیم بین هفته ناهارا بیام بیرون واقعا" به نظرم یه لطفه دیگه ای داره   با بازی با فواره ها کلی ذوق کردیو خیس شدی   عاشق این ژستاتم   دردونه و یه دونۀ ما بهت میگفتم رو تنه این درخت بشین ژست بگیر دایی ازت عکس بگیره میشستی ولی فقط میخواستی بدویی و سریع بلند میشدی دِ بُدو که رفتی   فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدای تو نازنینم   بهت میگیم مؤدب شو اینطوری پاهاتو کج میکنی و میگیم م...
7 شهريور 1392