آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

آرینا جونمی

آرینا جونم در آبان 92

میمیرم برای این نگاهت عسلم   عشقم این روزهای آبان هم مثل برق و باد داره سپری میشه و شما روز به روز داری بزرگتر میشی،وقتی فکر میکنم میبینم چه آرزوهایی برات دارم چه کارایی که میخوام برات بکنم و همش میترسم وقت کم بیارم.این روزها اکثر شبها بیرونیم یا خونه دوستامونیم یا به قول شما پاساژ(چون هوا سرده و آلوده کمتر میبرمت پارک و شما پاساژو خیلی دوست داری) هفته پیش رفتیم تجریش و شما اینقدر از بازار قدیمی خوشت اومده بود گریه میکردی که بمونیم ما هم کمی اونجا قدم زدیم و بالاخره با کلک خرید گل سر اومدیم بیرون،معمولا" هر جا هم میریم یه خریدی برای شما میکنیم.   این عکسا برای 3 هفته پیشه که بابا ما رو شام برد جاجرود (رستوران قزل آلا) و...
25 آبان 1392

مسافرت به قزوین

پنجشنبه دوم آبان بعد از نهار ساعت 3 به سمت قزوین حرکت کردیم. دختر عمۀ من اونجا زندگی میکنه و چند سالی بود که نشده بود بریم که بالاخره رفتیم وقرار شد جمعه هم بریم جاهای دیدنی قزوین رو ببینیم.   دختر عمم خیلی از خودم بزرگتره و بهتر بگم هم سن مامانیه و ما خیلی دوسش داریم خیلی مهربون و دوست داشتنیه و دختراش همسنه من هستن.   عکساتو ببین آرینا تو ماشین        یکی از دروازه های قدیم قزوین و عسل ما   آرینا در مسجد جامع قزوین.داخل حوض مسجدم رفتی   یکی از آب انبارهای قزوین واقعا" جالب بود از اینجا هم نمیخواستی بیای بیرون   آرینا در خانۀ امین...
25 آبان 1392

خرید کفش و....

دیشب 3تایی رفتیم بهارستان خرید تا برای شما بوت بخرم و برای خودمم شلوار و.... همه چیز به خوبی پیش میرفت و برای شما بوت خریدم و بقیه خریدهامم کردم که بابا گفت اگه کفشم میخوای بخر منم گفتم باشه تا اینجا اومدیم دیگه یه کفش پاشنه بلند انتخاب کردم رفتم بپوشم همین که پامو کردم توش یاد تو افتادم و به بابا نگاه کردم و گفتم مهدی بدبخت شدیم و بابا اومد بگه چرا؟ شما که بوتت پات بود شروع کردی به گریه که اینو در بیار منم پاشنه بلند میخوام این خوب نیست و دیگه به هیچ عنوان آروم نمیشدی منم از کفشه خوشم اومد و اومدم بیرون تا بابا حساب کنه مگه آروم میشدی فقط جیغ میزدی و گریه میکردی هر چی میگفتم میخرم برات اصلا" گوش نمیدادی خلاصه رفتم در یه مغازه از این صندلای...
16 آبان 1392

رونیا کوچولو هم اومد

رونیا دوست داشتنی دخمل عمه مهشید هم اول آبان ماه قدم به این دنیا گذاشت.   خوش اومدی رونیا کوچولو     چهارشنبه اول آبان رونیا جون به دنیا اومد و من و بابا رفتیم ملاقات و شما رو گذاشتم خونه مامانی و خاله مرضیه خوابوندت تا ما اومدیم تازه بیدار شده بودی نفسم ...
12 آبان 1392

این روزهامون

عسلم این روزها اینقدر داره تندتند میگذره و من با تو مشغولم که خیلی نمیرسم بیام وبت شرمندم ولی با تو بودن برام خیــــــــــــــــــــــلی با ارزشه هوا سرد شده و کمتر میبرمت بیرون ولی تو خونه خیلی با هم بازی میکنیم و خوبه که هر بازیه باهات میکنم زود خسته نمیشه و باهم ساعتها مشغولیم.    تازگیها یه بازی باهات میکنم که وقتی بچه بودم خودمم بازی میکردم بازی با مداد رنگیها که خیلیم دوسشون داری بازی اینجوریه که مدادای کوچکتر بچه مدادای بزرگترن و مدادها بارنگ روشن مامان و مدادا با رنگ تیره بابا هستن و خلاصه کلی مشغول این بازی میشیم جمعه شب (8/10)داشتم باهات بازی میکردم که 3تا نقش جدید به این مدادا دادم اول عکسشونو ببین  ...
12 آبان 1392

29 ماهگیت مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

  فرشته کوچولوی ما 28 ماه رو با هم گذروندیم و چه خوشم من کنار تو با هم خندیدیم و با گریه هات گریه کردم و قلبم هزار تکه شد.هر بار که زمین خوردی قلبم افتاد و من حس کردم که دلم ریخت و همش میترسیدم و میترسم که از شیطنتات اتفاقی برات بیفته و بعد اومدی و بوست کردم تا خوب شدی عروسک ملوسک من.دخترم مادر شدم مادر تو که بهترینی و اینقدر شیرین زبونی و عشوه داری که من غرق شادیم و به وجود نازنینت افتخار میکنم عشقم.هر بار که از خواب ناز بیدار میشی اگر کنارت باشم خودتو میچسبونی بهم تا من غرق بوسه کنم تو رو و وقتی سیر شدی بلند میشی و دنبال بازی و شیطنتهایت میری و وقتی کنارت نباشم بلند بلند صدام میزنی(مامان    مامان    مامان...
12 آبان 1392

قند عسلِ مریم

قند عسلم،شیرین زبونم،دُردونۀ یه دونۀ من،مامان فدات بشه که نمیدونم چی بگم از کارای شیرینت تا اونجایی که یادم میاد میگم چون اینقدر زیادن عشقم      عاشق رقصیدنی میگم عاشق به معنای واقعی عاشق رقصیدنی و هر کجا باشیم بابا مهدی باید فلششو بزنه به کامپیوتر یا تلویزیون و آهنگای درخواستیتو بذاره و برقصی و خداییش نسبت به سِنت خیـــــــــــلی قشنگ میرقصی البته اگه نزنی تو شیطونی.  تازه آهنگ ماچ افشینو که گوش میدی باید مثل خانومه کلاه به سرت باشه و نافت هم معلوم بشه در کل اداشونو خیلی نمک در میاری مثلا" خانومه انگشتشو میکنه تو دهنش تو هم همون کارو میکنی یه وقتایی میبینم یه اداهایی در میاری دقت که میکنم میبینم خانومه همون کار...
23 مهر 1392

دخمل 28 ماهۀ ما

دخترم دیروز وارد 28اُمین ماه زندگیت شدی.وقتی نگاهت میکنم از دیدنت سیر نمیشم،هیچوقت از در آغوش گرفتنت خسته نمیشم،از تمام شیطنات،خرابکاریات و.....خسته نمیشم ،چه حسی این حس مادری که هر مادری فقط عاشق نگاه فرزندشه، عاشق صدای دلبندشه،با خنده اش میخنده با گریه اش گریه میکنه و حاضر نیست فرزندش کوچکترین ناراحتیو داشته باشه و فقط وفقط از خدا برای دلبندش سلامتی و شادیو آرزو داره و حالا با تمام وجودم میفهمم وقتی بهم میگفتن تا مادر نشی نمیفهمی،این حسها حسیه که تا کسی مادر نشه کاملا" حسش نمیکنه. (البته بگما هیچکس طاقت ناراحتیه یه کودک معصومو نداره ولی نسبت به دلبند خودش این حس هزار هزار برابره)  دلبندم همیشه سالم وشاد باشی میبو...
13 مهر 1392

پکنیک(92/7/12)

دیروزساعت 10:30-11 صبح بود که تصمیم گرفتیم بریم بیرون از شهر البته به همراه خانوادۀ من و مامانی شروع کرد سریع به نهار درست کردن و ما هم آماده میشدیم من کارای شما رو میکردم یه دوش گرفتیم و...ساعت 1:30 حرکت کردیم و به سمت لواسانات رفتیم و چون هممون گشنمون بود تصمیم گرفتیم اول تو یه پارک نهار بخوریم و بعد به مسیرمون ادامه بدیم،همین کارم کردیم تو یه پارک تو لواسون جا انداختیم نهار خوردیم البته تا از در خونه حرکت کردیم شما تو ماشین خوابیدی و ما نهار خوردیم تازه بعدش بیدار شدی حالا عکس ببینیم تا برات بگم   دخملمون آماده برای رفتن به پیکنیک که گیر داد تو ماشین سا مضی (خاله مرضیه)بشینه و ما دیگه ماشین  نبردیم.   در خ...
13 مهر 1392