آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

آرینا جونمی

پایان 17 ماهگی

   12 آذر که تولد پانیا بود مصادف شد با ماهگرد عسل من.   بازم میگم همه هستی ما،ورودت به 18 امین ماه ورودت مباااااااااااااااااااااارک .                                                                                      &nb...
18 آذر 1391

ببخش دخملم

نفسم امیدم همه زندگی من، ببخش مامانو ، 2هفته ای هست چیزی برات ننوشتم،روزهای خوبی نداشتیم ومامان اصلا" حال وحوصله نداشت الان یه مقدار بهترم،دوست ندارم برات از ناراحتی ومشکلات زندگی بنویسم ولی یه وقتایی میگم باید برات بنویسم تا بدونی زندگی در کنار تمام خوبیهایی که داره سختیهایی هم داره تا بعدا" اگه به مشکلی خوردی بدونی مشکلات زندگی وسختی روزگار برای همه هست وفقط تو نیستی ،از قدیم بوده و هست وخواهد بود.امیدوارم هیچ وقت به مشکلی بر نخوری وهمیشه روزگار بر وفق مرادت باشه   دوست ندارم از مشکلات این چند روز برات بگم فقط برات بگم روزهایی که گذشت چه کارا کردیم جمعه 9/3با هم رفتیم خیابون بهار خرید کردیم برای شما و اینقدر راه رفتی بازی کردی که...
18 آذر 1391

این دو روزمون

4 شنبه تا ظهر خونه بودیم وبعد از ظهر رفتیم خونه مامانی،تولد بابایی جون بود ، بابا هم از سر کار اومد و دور هم بودیم.....         شبم من و شما خونه مامانی موندیم و بابا تنهایی رفت خونه چون مامان صبح باید بره باشگاه ،شب که خونه مامانی میمونیم خوش میگذره ولی دلمونم برای بابا تنگ میشه   خلاصه شبم بعد از آتیش سوزوندنا ،رضایت به خواب دادی و خوابیدی    منم تا 2 بیدار بودم آخه از سه شنبه شروع به بافت یه کلاه برای شما کردم که داشتم اونو میبافتم وبعد خوابیدم.  صبح هم (پنجشنبه)ساعت 9 بیدار شدیم وبعد از یک صبحونه دورهمی شما شروع کردی به ورجه وورجه.  ساعت 10 هم منو خاله ح...
2 آذر 1391

دیروز

دیروز عصر با خاله مرضیه و شما رفتیم برای خرید لباس ورزش برای مامان،آخه مامان اسمشو باشگاه ورزشی  دم خونه مامانی نوشته از 1آذر ولی چون روزهای فرد میرم میشه از پنجشنبه2 آذرماه .         امیدوارم از رفت وآمدش خسته نشم مامانی،درضمن قراره با خاله مرضیه بریم چون تنها هم نیستم بهتره  امیدوارم شما هم همکاری کنی تا مامان لاغر بشه در ضمن مامانت عاشق ورزشه قبل از اینکه بیای تو دلم باشگاه میرفتم و بابا هم برام دوچرخه گرفته بود عصرها یا شبا میرفتم دوچرخه سواری  . یادش به خیر          حالا دوچرخم تو انباری داره خاک میل میکنه آخی چه دلم دوچرخه سواری خواست   &n...
29 آبان 1391

باهوشکم

قبل از هر چیز سلام به روی ماهت،عسلکم برات نوشته بودم که باهم رفتیم هفت حوض وهر وقت با هم بیرون میریم برات یه چیزی میخرم این سری این کتاب(تو عکس)وبرات خریدم واولش گفتم به سنت نمیخوره شبم بابا اومد گفت کتاب خوبیه ولی برای این سن آرینا نیست و....ولی من گفتم شکلایی که آسون رو بهش یاد میدم باورت نمیشه آرینا هر شکلیو 1-2بار برات میگم سریع یاد میگیری انگشت کوچولوتو روش میذاریی،بعضی ها رو هم من اصلا"بهت نگفتم مثلا"پلنگو ازت پرسیدم دستتو گذاشتی روش باز پرسیدم بازم دستتو گذاشتی روش   جالب اینجاست شنبه دایی علیرضا اومده بود خونمون وتمام کتاباتو آوردم برات دایی باهات کتاباتو ورق میزد و..شکلهاشونو میگفتیدو.... خلاصه یه تست ازت گرفتم وگف...
29 آبان 1391

برگی از گذشته 1

آرینا وورووج(وورووجک) این عکسا مربوط به شهریور ماه 1389 هست که شما تقریبا" 1ماه بعد اومدی تو دلم،سفر به شمال (کلاردشت) یادش خوش    (نمیدونم چرا یکدفعه دلم هوای گذشته رو کرد و رفتم سراغ عکسا و مروری شد بر خاطراتم گفتم این عکسا رو برای توهم بذارم)           مامانت عاشق عکس وعکس گرفتنه هر جا که خاله مرضیه عکس میگرفت منم میخواستم، وهمون فیگورو میگرفتم وکلی میخندیدیم میگفتم عکسای مرضیه بهترمیشه (البته به شوخی )و... خلاصه پروزه ای بود بیچاه دایی علیرضا       اینجا گفتن دیگه ازت عکس نمیگیریم و من و خاله مرضیه &...
27 آبان 1391

5شنبه

امروزخونه بودیم تا ظهر وساعت 1 با هم رفتیم تا هفت حوض وبعدم   تاتا عبا وبعدم خونه که نهارخوردی و بیهوش شدی شبم رفتیم خونه عزیز (مامان بابا) ودورهم بودیم وبعدم اومدیم خونه، امروزم که دیگه جمعه هست شب دوستامون میان خونمون ومنم کلی کار دارم ولی هنوز بیدارم و برای شما مینویسم...                 دیگه برم بخوابم که فردا کلی کار دارم،امروز خیلی ازت عکس نگرفتم فقط چند تایی تو پارک که یه دونشو برات میذارم .                         &n...
26 آبان 1391

اولین قدم زدن زیر بارون جیگرم

4شنبه(91/8/24 ) صبح ساعت 10 از خونه اومدیم بیرون بریم خونه مامانی و هوا ابری بود منم گفتم تا بارون نگرفته بریم. وقتی از تاکسی پیاده شدیم وچند قدمی رفتیم نمیدونی مامان چه بارونی گرفت وخلاصه مامانی باچتر اومد دنبالمون وکمی که راه رفتیم بارون کم شد وشما اولین قدمهاتو زیر بارون رو زمین بارون دیده گذاشتی.   اینجا به مامانی میگی دستمو بگیر..  دست در دست مامانی زیر بارون         بعدم که رسیدیم تو کوچه دیدیم داییتم بیرون بوده به خاله زنگ زده وخاله گفته ما هنوز نیومدیم ودایی کلی این کوچه واون کوچه کرده مارو پیدا نکرده وشما هم که دیگه تو خونه نمیومدی وتو کوچه راه میرفتیو منم ...
26 آبان 1391

آرینا وخرید

3 شنبه شب ساعت 10_10:30شهروند رفتیم، 2روزی بود چون کار داشتم بیرون نبرده بودمت کلافه شده بودی خلاصه خریدم داشتیم ورفتیم شهروندشما هم که بله ،خودت ببین... فقط میخوای راه بری وکنجکاویاتم تمومی نداره نفسکم وحالا عکسات:                    دیدی وورووجک من    ...
26 آبان 1391