این دو روزمون
4 شنبه تا ظهر خونه بودیم وبعد از ظهر رفتیم خونه مامانی،تولد بابایی جون بود ، بابا هم از سر کار اومد و دور هم بودیم.....
شبم من و شما خونه مامانی موندیم و بابا تنهایی رفت خونهچون مامان صبح باید بره باشگاه ،شب که خونه مامانی میمونیم خوش میگذره ولی دلمونم برای بابا تنگ میشه
خلاصه شبم بعد از آتیش سوزوندنا ،رضایت به خواب دادی و خوابیدی
منم تا 2 بیدار بودم آخه از سه شنبه شروع به بافت یه کلاه برای شما کردم که داشتم اونو میبافتم وبعد خوابیدم.
صبح هم (پنجشنبه)ساعت 9 بیدار شدیم وبعد از یک صبحونه دورهمی شما شروع کردی به ورجه وورجه.
ساعت 10 هم منو خاله حاضر شدیم که بریم باشگاه ومامانی شما رو برد تو اتاق تا ما بریم وشما نبینی که بهانه بگیری
بعد من وخاله تا سر کوچه رفتیم که دیدم ساک باشگاه رو جا گذاشتم و برگشتم وساکو برداشتم ورفتیم باشگاه.
تا رسیدیم تو سالن گفتن امروز مربی نمیاد وکمرش درد گرفته ورفته دکتر و....
وبعد من و خاله شروع کردیم به این حالت مدتی نگذشته بود که گفتن برای تعمیر 2تا از دستگاه ها اومدن وبرید تو رختکن وما هم رفتیم و.....فکر کنم 15 دقیقه ای شد که کارشون تموم شد ودوباره شروع کردیم20دقیقه به این حالت بودیم وبعد حرکات کششی وبعد هم به این حالتکه خاله گفت پاشو حرکات کششی و وقت تمام شده و بریم خونه.
تو راه از خاله پرسیدم تا حالا شده بود مربی نیاد؟ خاله : نه
تا حالا شده بود بین تایم ورزش بیان ودستگاه هارو تعمیرکنن؟ خاله:نه
و من.....نتیجه ای که گرفتم: قسمت نیست ورزش کنم
کلا" هلاک شدم امروز مادر
ساعت 3 هم بابا اومد دنبالمون و کمی خرید کردیم واومدیم خونه الانم شما وبابایی خواب ناز تشریف دارین وشبم قراره بریم خونه مادر شوهری.
ودر آخر بابای خوبم تولدددددددددددددت مبارک امیدوار سایتون تا 120سال بالای سر ما باشه.
عکساروهم یادم رفت از دادایی بگیرم.
اینم از اولین روز باشگاه
امروزمونم خاطره خواهد شد