آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

آرینا جونمی

16 ماهگیت

                           جیگرم،نفسم همه هستی من ماهگیت مبارک .         مامان فدات بشه که باورم نمیشه 16ماه روسپری کردیم، به امید اینکه دخترم همیشه سالم وشاد شاد باشی و پله های موفقییت رو یکی یکی طی کنی .  چقدر زود داری بزرگ میشی وهر روز با حرکات وحرفهای جدیدت منو غافل گیر میکنی .               یه بوسم برای شما که زندگی منی             &n...
13 آبان 1391

اینم برات بگم

دخترم یه روز بیوگرافیمو تا همین لحظه برات مینویسم،ولی میخواستم بدونی مامانتم یه روزی سنتور میزد ولی به دلایلی ادامه نداد والان چه دلم تنگ شد برای نواختنش    یادم میاد 3ماه از کلاس رفتنم نگذشته بود که در منطقه 4 نفر سوم شدم وفقط اون لوح تقدیر برام به یادگار موند   ایکاش وقت میکردم ودوباره شروع میکردم،شاید وقتی تو بزرگتر شدی الان واقعا" وقت کم میارم   فکر کن چقدر خوب میشد منم اگه مثل دایی ادامه داده بودم الان حرفه ای بودم با دایی اجرا میذاشتیم و......چه لذتی داشت ولی بازم افسوس کم کم متوجه میشی از چه چیزایی دلم میگیره واز دست خودم عصبانیم   بازم دلم گرفت ساز خوبم چقدر دلم هواتو کرد تو همین لحظه دلم م...
6 آبان 1391

تئاتر موزیکال دلقک دوملیتی

دیروز به همراه بابا ومامانی(مامان خودم) رفتیم تئاتر شهرو ساعت 5 عصر اونجا بودیم برای دیدن تئاتر موزیکال دلقک دوملیتی .                             دایی علیرضا هم که زودتر رفته بود چون اجرا داشت البته بخش موسیقی که نوازنده گیتار بود.              اینقدر ذوق دارم وقتی دایی اجرا داره وهرجا باشه سعی میکنم برم البته هممون برای اجراهاش میریم،برات نگفته بودم دایی علیرضا نوازنده گیتارهستش       خداییش هم خیییلی قش...
6 آبان 1391

بوس

دیروز خونه مامانی بودیم و مثل همیشه رفتی تو آشپزخونه و شروع کردی به صحبت کردن برای خالت ودیگه همه غش کرده بودن وخلاصه دایی عبدالرضا هم اومد ونشسته بود روی زمین وتو هم برای خودت راه میرفتیو دستاتو تکون میدادی وبراشون حرف میزدی و بعد خاله بهت گفت آرینا یه بوس به خاله بده و اومدی پیشش ویه بوس دادیو رفتی بعد دادایی گفت آرینا به منم بوس میدی اومدیو یه بوس از لبت به  دادایی دادی (ساعت 10:55 صبح )و رفتی این شد اولین بوسی که به داداییت دادی.                                   &nbs...
4 آبان 1391

اسباب بازیهای مامان

نفسم اینا عکسای اسباب بازیهای کودکی منه که باهاشون خاطرات زیادی دارم،خاطراتی که منو تا خود کودکیم میبره وحال وهوای اون دوران رو برام تداعی میکنه،روزهایی که وقتی صبح چشمامو باز میکردم با هاشون بازی میکردم تا شب که دوباره به خواب برم.  البته خییییلی اسباب بازیهای دیگه هم بود،ولی اینا سالم بودند ومامانی برام نگهشون داشته بود وبعضی هاشونم که مشترک با داداییها وخالت بود که گذاشتم برای اونا .      اینا یادگاری از عمه بزرگمه که خدا رحمتش کنه که هر موقع هر اسباب بازی که میدیدم برام میخرید ولی اینا سوغاتی بود که از مشهد برام آوردوچقدر عمه جونم دلم برات تنگ شده وهمین الان چقدر دلم هواتو کرد،خیییلی زود از پیشمون ر...
4 آبان 1391

این روزم خاطره شد:)

دیروز ساعت 3 بعداز ظهر با دوستای خوبمون قرار گذاشتیم که بریم بیرون که رفتیم ،خوش گذشت مامان، ولی خیییلی ووروجک بازی در آوردید میخواستم ازتون فیلم بگیرم ولی فقط اینور واونور میدویدید ما هم که دنبالتون . (اولین پارک رفتن آرینا جونم و آرمیتا جونم )       اینم عکسامون       اولین قدمها در کنار هم       فرشته های کوچولو              اولین تاتا عباااا                   اولین نشستن کنار هم         سرگ...
2 آبان 1391

عاشق اینه:)))

      این عکسو برای آناهیتا جونم گذاشتم ببین خاله چطوری میخوره عاشقشه         راستی خاله چوب شوره تموم شد ...
1 آبان 1391

شروع آموزش آرینا خانمی

چند وقتی میشه که کارتهای مقدماتی بن بن بن رو برات گرفتم ولی وقتی میخوام باهات کار کنم از من میگیریو نمیذاری،بعد همش فکر میکردم چه طوری باهات کار کنم آخه دست خودت باشه که سریع لهشون کردی،خلاصه که از دیروز 3تاشونو چسبوندم به درهای خونه هرکدوم به یه در اولش گیر دادی که بده،ولی من کوتاه نیومدم ودیگه شروع کردی به گفتن البته فقط مو وآب رو میگی وگل و نمیتونی بگی...   حالا ببینیم این روش تا کی جواب میده   اینم عکساش          امیدوارم اذییت نکنی و  با هم کنار بیایم وشما یاد بگیری                    &...
1 آبان 1391

آخی سیب زمینیه بیچاره:(

امروز ساکتو و چندتا لباس دیگه رو ریختم تو ماشین بشورم بعد دیدم چه صدایی میده،گفتم حتما" این زیپو و.. ساکت میخوره به شیشه و...این صدارو میده خلاصه کار ماشین که تموم شد ودرش و بازکردم دیدم ااا یه سیب زمینی توشه اینم عکسش چقدرم سیب زمینیه تمییز شده بود.   میبینی چه کارایی میکنی ووروجک من     ...
29 مهر 1391