آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

آرینا جونمی

:) بعد از تقریبا یه ماهی اومدم تا بگم...

آرینا جونم 16 آذر ماه آزمایش داشتی که به همراه بابا بردیمت و الهی برات بمیرم که موقع گرفتن خون چقدر گریه کردی ولی بعدش خوب بودی و ما هم برات خوراکی خریدیم و پارک بردیمت و....ولی از 18 آذر نفهمیدم چی شد که سرما خوردی و بردمت دکتر و دارو داد  و جواب آزمایشتو دید و راضی بود.....بهتر شده بودی که 26 آذر طبق معمول هر روز صبح شیر خوردی ولی اینبار بالا آوردی و من گفتم مال سرماخوردگیته ولی عصرش دیدم یه کم بهانه میگیری و همش میخواستی بغلم باشی شبم زود خوابوندمت که نصف شب دیدم داری ناله میکنی و به پیشونیت دست زدم دیدم تب داری واااااااااااااااااااااااااااااااای خیلی اعصابم خورد شد و بهت استامینوفن دادم و یه دستمال برداشتم خیس میکردم و آروم میذاش...
9 دی 1392

30اُمین ماه ورودت مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارک

امروز وارد سی اُمین ماه زندگیت شدی نفسم   باورم نمیشه به این سرعت داری بزرگ میشی و این روزها دیگه برام تکرار نمیشه دخترم.چقدر این روزهای باتو بودنو دوست دارم و چقدر زمان کمه برای با تو بودن و داره به یه چشم بر هم زدن میگذره با تو بودن بزرگترین لذت دنیاست   عروسکم ماهها یکی پس از دیگری میان و میرن و من هر روز نگرانم،نگران آیندۀ عروسکی که به سرعت داره بزرگ میشه و آیا ما میتونیم به خوبی بزرگت کنیم؟آیا ما پدر و مادر خوبی برات هستیم؟الان باید باهات چی بازی بکنم که بیشتر لذت ببری ؟چرا حس میکنم وقتی که برات میذارم کمه؟آخه خودمم کارایی دارم که باید انجام بدم.از کی بذاریمت کلاس بهتره؟ با چه کلاسایی شروع کنیم خ...
13 آذر 1392

آرینا و کارها و حرفای شیرینِ مثل قندش

    شیرین زبونم،عشقم،نفسم نمیدونی چقدر شیرین زبونی آخه   بابا مهدی 9/7 اومد خونه و خیـــــــــلی خسته بود و منم پیشش نشسته بودم و حرف میزدیم،شما هم مشغول بازی بودی که اومدی پیش ما و به بابا گفتی:خوابت میاد بابا گفت:نه بابا جون بعد رو کردی بهش وگفتی: اعصابت خورده. من و بابا آخه ما چی کارت کنیم اینقدر چلوندیمت بعد بابا بهت گفت خستم بابا سر کار بودم خستم.      صبح9/9 بردمت حموم از قبلش گیر دادی که لاکامو پاک کنم و....منم لاکاتو پاک کردم دوتاییمون لاک قرمز زدیم و گفتم اگه سامضی(خاله مرضیه) لاک دیگه ای زد اینو پاک نمیکنیما گفتی باشه،سامضی هم از همه جا بی خبر لاک آبی زد و قصۀ ما شروع شد گیر دادی که لاک ...
13 آذر 1392

آرینا جون و پاییز 92

بی مقدمه: امروز مثل پارسال به همراه دایی علیرضا رفتیم انتهای کوچه مامانی که یه فضای قشنگی داره و چند تا عکس پاییزی از دخملمون انداختیم و برگشتیم خونه چون هوا خیلی آلوده س و بهتره تو خونه باشیم   پارسال 7اُم آذر ماه عکس گرفتیم وامسال 6اُم آذرماه،میخواستم همون 7اُم یعنی فردا ازت عکس بگیرم ولی دایی علیرضا فردا صبح با دوستاش میرن شمال و نیست بخاطر همین امروز رفتیم و از شما عکس گرفتیم   92/9/6   91/9/7     آرزویم بهترینها برای توست بهترینم ...
6 آذر 1392

آرینا جون مریض شدی

بازم سرما خوردی عسلم یکشنبه ظهر بود که گفتی ماما گیوم(گلوم)درد میکنه منم عصرش با بابا صحبت کردم که ببریمت دکتر.  ساعت 7 شب دکتر بودیم معاینه ات کرد و برات دارو نوشت و گفت گلوش متورمه و....خدا روشکر این آقایه دکترو دوست داری و میذاری راحت معاینه ات بکنه و بعدشم بهت برچسب میده البته بیچارش میکنی همش میگی رنگ زرد میخوام صورتی میخوام و....آخر سر دکتر میده به من برات بچسبونم تا نسخه ات رو بنویسه.اینم عکسش.      بعد از دکترم رفتیم شهر کتاب مرکزی(خیابان معلم)برات بَن بِن بُن مقدماتی انگلیسی و مداد شمعی و یه دفتر نقاشی،قالبهای خمیر بازی گرفتیم و وقتی اومدیم خونه خودم با کمی آرد و آب و روغن برات خمیر درست کردم (اینطور...
28 آبان 1392

بای بای آبه چوچویه :)

دختر قشنگم از نوزادی و بعدم که بزرگتر شدی اصلا" از پستونک خوشت نمیومد تا اینکه یه روز من برای اینکه بهت آب میوه بدم اونو ریختم تو شیشه کوچیک داروت از اونروز دیگه دیدم خیلی دوسش داری و بهانه میگرفتی میذاشتم دهنت و آروم میشدی و خیلی وقتا دهنت بود بعد دیگه کم کم که بزرگتر شدی فقط موقع خواب بهت میدادمش یا مواقعی که رو دنده گریه میوفتادی و اصلا" آروم نمیشدی تا اینکه از اواخر شهریورماه متوجه شدم دیگه داری خیلی بهش وابسته میشی و هر دقیقه بهانه اش رو میگرفتی و به قول خودت میگفتی:آبه چوچویه میخوام دوست داشتی همش دهنت باشه.منم رفتم تو این فکر که اونو از سرت بندازم تا وابستگیت بیشتر نشده ، چون هر چی میگذشت بدتر بود تا اینکه ظهر روز92/7/23 صبر...
28 آبان 1392

آرینا جونم در آبان 92

میمیرم برای این نگاهت عسلم   عشقم این روزهای آبان هم مثل برق و باد داره سپری میشه و شما روز به روز داری بزرگتر میشی،وقتی فکر میکنم میبینم چه آرزوهایی برات دارم چه کارایی که میخوام برات بکنم و همش میترسم وقت کم بیارم.این روزها اکثر شبها بیرونیم یا خونه دوستامونیم یا به قول شما پاساژ(چون هوا سرده و آلوده کمتر میبرمت پارک و شما پاساژو خیلی دوست داری) هفته پیش رفتیم تجریش و شما اینقدر از بازار قدیمی خوشت اومده بود گریه میکردی که بمونیم ما هم کمی اونجا قدم زدیم و بالاخره با کلک خرید گل سر اومدیم بیرون،معمولا" هر جا هم میریم یه خریدی برای شما میکنیم.   این عکسا برای 3 هفته پیشه که بابا ما رو شام برد جاجرود (رستوران قزل آلا) و...
25 آبان 1392

مسافرت به قزوین

پنجشنبه دوم آبان بعد از نهار ساعت 3 به سمت قزوین حرکت کردیم. دختر عمۀ من اونجا زندگی میکنه و چند سالی بود که نشده بود بریم که بالاخره رفتیم وقرار شد جمعه هم بریم جاهای دیدنی قزوین رو ببینیم.   دختر عمم خیلی از خودم بزرگتره و بهتر بگم هم سن مامانیه و ما خیلی دوسش داریم خیلی مهربون و دوست داشتنیه و دختراش همسنه من هستن.   عکساتو ببین آرینا تو ماشین        یکی از دروازه های قدیم قزوین و عسل ما   آرینا در مسجد جامع قزوین.داخل حوض مسجدم رفتی   یکی از آب انبارهای قزوین واقعا" جالب بود از اینجا هم نمیخواستی بیای بیرون   آرینا در خانۀ امین...
25 آبان 1392