آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

آرینا جونمی

دردونه مریم

دوردونه و یه دونم دیشب رفتیم خونه عمه معصومه دیدن نوه عمه جون اولش من سمت نی نیشون نرفتم وبا عمه مریم(دختر عمه ات)صحبت میکردم (شما هم تو بغلم بودی)و یه کوچولو با نی نی حرف زدم وشما دیدی وخیییلی جالب گفتی ماما میم نبین ماما میم نبین،بییم بیوون (بریم بیرون)دوباره تا اومدم حرف بزنم شما دوباره تکرار کردی منم   آخه تو دردونه خودمی هیچ کس که برام عزیزتر از تو نمیشه نفسم ،خلاصه که خییلی حواسم بهت بود ولی کاری هم به نی نی نداشتی ودوست داشتی بغلش کنی به عمه میگفتی آنینا بَیَل(بغل)کنه وعمه یه کوچولو نی نی که تو بغلش بود مثلا" دادبغلت وتو نازش میکردی دختر مهربونم     عاشقتم عزیزترینم ...
6 خرداد 1392

عصر شنبه

دیروز عصر با سه چرخه ات بردمت بیرون به قول خودت چخ بازی (چرخ بازی)یه کوچولو بهانه سر سره و...رو گرفتی منم نمیخواستم خیییلی بدو بدو بکنی گفتم امروز اومدیم چرخ بازی یه روز دیگه سر سره بازی و....تو همین حرفها بودیم که از بالای یه پنچره دیدم یه خانوم مسنی داره به نوه اش که تو پارکینگ بود میگه آنیسا بیا نی نی و...منم از سمت دیگه خیابون اومدم سمت همون پارکینگ دیدم یه نینی با مامانش تو پارکینگه اینقدر شیرین زبون بود،مامان مهربونشم اسرار که بیایید تو و منم ولی شما هم که فقط میگفتی بییم بییم که رفتیم و اولش یه کوچولو نگاه کردی و بعد با آنیسا دوست شدی منم با مامانش، یه نیم ساعتی اونجا بودیم و بعد بابا زنگ زد که کجایی واومد دنبالمون و مامان نی نی گفت ...
5 خرداد 1392

چند وقتی که برات ننوشتم

دخترم این چند روز نشد بیام برات بنویسم مریض شدی خییییلی بهانه گیری میکنی البته الان بهتری،منم اصلا" حوصله نداشتم،2تا دکتر هم بردمت میگن گلوت عفونت نداره و آلرژیه فصلی ومن همچنان نگرانم،سرفه های بدی میکنی که اگه تا یکی دو روز دیگه بهتر نشی فکر کنم باید دوباره بریم دکتر،امیدوارم بهتر بشی وقتی کوچکترین مشکلی برات پیش میاد غم دنیا میاد رو دلم و بی حوصله میشم برات بگم دیروز نی نیه دختر عمه ات (مریم)بدنیا اومد و رفتم ملاقاتش البته بدون شما، همون بیمارستانی که تو بدنیا اومده بودی و وقتی رفتم همش تو حال وهوای روزی بودم که تو بدنیا اومدی و....  بعدم رفتم تو اتاقی که بستری بودم و نمیدونی چه حالی داشتم نمیتونم بگم یه بغضی تو گلوم بود که جلوی...
5 خرداد 1392

یه دختر دارم شاه نداره

نفسِ مریم چند وقتیه که این شعرو برات میخونم تو هم تقریبا" یاد گرفتی.  یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم به راه دورش نمیدم به حرف زورش نمیدم به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه شاه میاد با لشکرش شاهزاده ها دور برش واسه پسر کوچیکترش آیا بدم آیا ندم ؟ وقتی میخونم شاه نداره و ماه نداره رو تو میگی،بعد میگم شاه میاد تو میگی با یَشگَیِش من میگم شاهزاده ها تو میگی دو یُو بَیِش بعدم هرجا میگم نمیدم تو میگی بده بده    یا میگم آیا بدم آیا ندم تو بازم میگی بده بده     منم د...
28 ارديبهشت 1392

پیکنیک

دیروز(جمعه ٢٧/٢) صبح با ما بلند شدی و وقتی دیدی باباتم هست که کاملا" مشخص بود شادی و همش بغل بابا بودی،بابا هم که کار داشت وباید میرفت سر کار و خلاصه دایی بردت تو اتاقش و بابا مهدی هم به سر کار رفت.    قرار بود دوستای دایی علیرضا بیان و بابا گفت ما هم بریم بیرون و.....که قرار شد بابا به کاراش برسه ومنم کمی کمک مامانی کنم و نهار بریم بیرون خلاصه بابا ساعت١:٣٠ اومد دنبالمون رفتیم جمشیدیه یه پیکنیک سه نفره،نهار خوردیم وشما بعد یه کوچولو شیطونی خوابیدی.ولی ١ساعت خوابیدی و با سر وصدا بیدار شدی و هوا خییییلی سرد شد و بارون میومد البته ما تو آلاچیق بودیم ولی بابا گفت بریم دیگه و من گفتم بریم بازار تجریش مدتی بود که نرفته بودیم ...
28 ارديبهشت 1392

دخملم شعر میخونه

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که مامانت فدات بشه چند وقتی میشه شعر تاب تاب عباسیو میخونی و میگی:         تاتا عباسی خدا آیینا یو ننااااازی      بعدم شعر لالا لایی     مهتا یایا جونجیش یایا    پیشی یایا   آیینا جو یایا و........             پریشبم دیدم داری با خودت زمزمه میکنی و میگی:                    سِتایه سِتایه چِشَک بیزَن دوب...
23 ارديبهشت 1392

شیرین ترین عسل دنیا

دخمل من اینقدر شیرین شدی که اندازه نداره و من نمیتونم برات توصیفش کنم شاید بعدا" فیلمهاتو ببینی و متوجه بشی چی میگم. دیشب ساعتای ١٠-١١ به بعد اینقدر انرژی داشتی که من مونده بودم  من و بابا ودایی علیرضا داشتیم پازل دایی رو درست میکردیم وغرق اون بودیم تو هم با دایی عبدالرضا بازیو بدو بدو،نمیدونم چی از کارات بگم جدیدا" صداتو کلفت میکنی و صدامون میکنی و خودت میخندیو دَر میری.روی صندلی نهار خوری رفتی بعد رفتی روی میز نهارخوری وگفتی خوبه به به که مامانی دید و گفت آرینا مثل فشنگ اومدی پایین البته به اینجا ختم نمیشه تا دیدی مامانی نیست دوباره اومدی رو میزو..بعد که رفتی پایین بازم بدو بدو یه جا بند نمیشی اومدی سراغ ما و به پازل دست میزدی ...
23 ارديبهشت 1392

اولین قدمها در نمایشگاه کتاب

یکشنبه 15اُم اردیبهشت ماه به همراه مامانی و دایی عبدالرضا به نمایشگاه کتاب رفتیم و اولین قدمهایت را در نمایشگاه کتاب گذاشتی. اینجا پر جامدادی وجای دی وی دی بود که بغلت کردم خودت برداری کتابایی هم که برات خریدمو بریم ادامه مطلب ببینیم  این کتابا 12جلد بود که هر جلد قصه هاش برای یک ماه بود و برای تک تک شبای اون ماه یه قصه داره.تصویر سازی یه سری از این کتابا رو دایی عبدالرضا و دوستاش انجام داده بودن. ا ین لیوان و خودکارم ناشر اونجا که با دایی آشنا و همکار بود بهت داد دستشون درد نکنه ا ز این کتابم خیییییلی خوشم اومد البته برای سن بالاترته ولی خرید...
17 ارديبهشت 1392

اولین مسافرت سال 92(کیش)

      سلام عسل مامان چند وقتی بود که دلم یه مسافرت میخواست و به بابا گفتم،چون عیدم به خاطر مشغله بابا نتونستیم یه مسافرت بریم،سه شنبه 2/10ساعت 12 بود که بابا زنگ زد و گفت اکبر(شوهر عمه ) رو فرستادم بلیط بگیره برای کیش حالا ببینیم چی میشه منم از یه طرف از طرف دیگه که بعد تماس گرفت که بلیط برای ساعت 6:30 عصر گرفته شده،منم که دیگه بدو بدو بیرون کار داشتم رفتم واومدم و وسایلمونو جمع کردم و ساعت 4:15 بابا اومد دنبالمون به همراه خانواده عمه مهشید.حدودا"ساعت 5:30 هم فرودگاه بودیم شما هم که همش شیطونی یه جا بند نبودی خلاصه که ساعت 7 هواپیما پرواز کرد و شما مدام با این چراغهای بالا سرمون ور میرفتیو روشن و خاموشش میکردی ...
17 ارديبهشت 1392