پیکنیک
دیروز(جمعه ٢٧/٢) صبح با ما بلند شدی و وقتی دیدی باباتم هست که کاملا" مشخص بود شادی و همش بغل بابا بودی،بابا هم که کار داشت وباید میرفت سر کار و خلاصه دایی بردت تو اتاقش و بابا مهدی هم به سر کار رفت.
قرار بود دوستای دایی علیرضا بیان و بابا گفت ما هم بریم بیرون و.....که قرار شد بابا به کاراش برسه ومنم کمی کمک مامانی کنم و نهار بریم بیرون خلاصه بابا ساعت١:٣٠ اومد دنبالمون رفتیم جمشیدیه یه پیکنیک سه نفره،نهار خوردیم وشما بعد یه کوچولو شیطونی خوابیدی.ولی ١ساعت خوابیدی و با سر وصدا بیدار شدی و هوا خییییلی سرد شد و بارون میومد البته ما تو آلاچیق بودیم ولی بابا گفت بریم دیگه و من گفتم بریم بازار تجریش مدتی بود که نرفته بودیم . رفتیم وفقط برای شما خرید کردیم (بادوم،پسته،بادوم هندیو.....)بعدم یه دفعه فروشگاه دمپایی نیکتا رو دیدم رفتیم توش اولین دمپاییتم خریدیم که خیییییلی خوشت اومد و بعدم رفتیم چندتایی گل سر برات خریدم و اومدیم خونه مامانی.سریع دمپاییاتو پات کردم که ذوق کردی وباهاشون میپریدی بالا ومیدویدی و....که تا آخر شب پات بود وموقع خوابم نذاشتی درشون بیارم وقتی خوابت برد از پات در آوردم.
حالا چند عکس از دیروز.
اسم این عروسکتو گذاشتم نخودی که شما میگی (نودقی)و خیییلی دوسش داری(دختر عَمَم رضوان برات گرفته)و دیروز گیر دادی که بیاد دَدَ
اینجا هم به سقف آلاچیق گیر داده بودی که چیه؟
اولین باری که اومدی بازار قدیمی تجریش
اینم دمپاییات عسلم مبارکت باشه
اینجا هم آخره شبه رفتی دامن مامانیو برداشتی و شروع کردی
به تن کردن و بازی
هر روز که میگذره غصم میگیره که دیگه اون روز بر نمیگرده و تو یه روز بزرگتر شدی(البته خدارو شکر)و تو وقتی بزرگ بشی و بری سر زندگیت دیگه تمام وقت پیش من نیستی و این روزگاره و کاریش نمیشه کرد