آرینا و کارها و حرفای شیرینِ مثل قندش
شیرین زبونم،عشقم،نفسم نمیدونی چقدر شیرین زبونی آخه بابا مهدی 9/7 اومد خونه و خیـــــــــلی خسته بود و منم پیشش نشسته بودم و حرف میزدیم،شما هم مشغول بازی بودی که اومدی پیش ما و به بابا گفتی:خوابت میاد بابا گفت:نه بابا جون بعد رو کردی بهش وگفتی: اعصابت خورده. من و بابا آخه ما چی کارت کنیم اینقدر چلوندیمت بعد بابا بهت گفت خستم بابا سر کار بودم خستم. صبح9/9 بردمت حموم از قبلش گیر دادی که لاکامو پاک کنم و....منم لاکاتو پاک کردم دوتاییمون لاک قرمز زدیم و گفتم اگه سامضی(خاله مرضیه) لاک دیگه ای زد اینو پاک نمیکنیما گفتی باشه،سامضی هم از همه جا بی خبر لاک آبی زد و قصۀ ما شروع شد گیر دادی که لاک ...
نویسنده :
مامان مریم
17:08