امروز مامان خیلی دلش گرفته بود،به بابایی گفتم اگه میشه سر کار نرو بریم پیک نیک،بابایی هم گفت باشه......خلاصه مامانی شروع کرد به جمع وجور کردن وبرای نهار ساندویج مرغ وسالاد و...... خلاصه که ظهر شد و از خونه زدیم بیرون،جونم برای نی نی بگه رفتیم سمت رودهن...بعد بابا گفت بریم آبعلی....منم گفتم خیلی دور نشیم برای برگشتن به شب نخوریم یه جا بشینیم وبرگردیم........ خلاصه نی نی سرت درد نگیره..هی رفتیم رفتیم تا شد شمال...ساعت٥/٥ محمود آباد بودیم. بعد دیدیم شب که نمیشه برگشت بابا گفت بریم جا بگیریم بعد یهو دیدم ما رو برد همون سوئی...