دختر نازم
دخترم نفسم تمام زندگی من،کمی حالت بهتر شده ومن هم کمی خیالم راحت
شده.(الانم که دارم برات مینویسم 2:34 ظهره وشما در خواب نازی)
خیلی بده نفس مامان مریض میشه، اصلا حال وحوصله نداشتم حالا که بهتری
منم بهترم. نفسم این چند وقت نشد یه چیزایی رو برات بنویسم که میخوام الان برات بگم:
19خرداد تولد دایی علیرضا بود،چون که دایی مسافرت بود وبعدم کارهای دانشگاهی داشت....
که قرار شد سه شنبه23 خرداد براش تولد بگیریم
خلاصه 21 خردادم تولد یکتا خانمی دختر دوست بابا عمو کامیار بود
که میشد یکشنبه و اونجا رفتیم ولی چون شما حال ندار بودی خیییلی خسته وکلافه بودی
منم یکم بردمت دم در گردوندمت ولی فایده نداشت همش ناله و گریه میکردی
به خاطر اینکه دخمل گلمون اذییت نشه زودتر از همه خداحافظی کردیم وبه خونه اومدیم
آخه اصلا حوصله نداشتی وحتی با بچه ها هم بازی نمیکردی و نمیرقصیدی
اومدیم خونه سریع لا لا کردی نازنینم.
سه شنبه هم رفتیم خونه مامانی جون وشبم بابا از سر کار اومد و تولد دایی علیرضا رو گرفتیم
و دور هم بودیم ولی بازم حال نداشتی آخه من اول فکر کردم به خاطر دندونت بعد دیدم
نخیر خانمی بد جوری سرما خورده الهی قربونت برم.
بعدم 24 خرداد عروسی دختر دایی بابا بود قم که گفتیم بریم و نریم.........
بعد رفتیم که تو ماشین کلافه شده بودی ومنم که خسته بودم خلاصه که خوابوندمت،
توعروسی هم بغل هیچکس نرفتی وفقط بغل مامان بودی وکلافه ی کلافه،منم که حسابی
خسته و کلافه بودم هیچکس نمیتونست بهم حرف بزنهآخه به بابا گفتم نریم گفت زشته...
خلاصه که زودتر از همه اومدم دم در بعد بابا اومد تو ماشین سریع لباسهاتو عوض کردم و.....
تا همه اومدن وبه سمت تهران حرکت کردیم و شما شیر خوری و خوابیدی،منم که ساکت بودم
وخسته، رسیدیم خونه همچنان خواب بودی. اینم از این