اولین شهر بازی
پنجشنبه29 فروردین بابا مهدی اومد دنبالمون و گفت بریم بیرون،بعد گفت عمو اکبرگفته (شوهر عمه مهشید) اگه حوصله داشتی بچه هارو ببریم بیرون وبابا بهم گفت نظرت چیه منم گفتم باشه خلاصه رفتیم دنبالشون وشما هم که عاشق تینا نمیدونی چقدر خوشحال بودی ،بردیمتون یه شهر بازی سرپوشیده تو شریعتی که اسمشو نمیدونماینجا شد اولین شهر بازی رفتن شما که خیلی وقت بود دلم میخواست ببرمت ولی بابا فرصت نمیکردبعدشم شام بیرون بودیم وشما تا جایی که جا داشت آتیش سوزوندی
اینم چند تا عکس
این مثلا"یه تله کابین بود که با هم سوار شدیم زیاد خوشت نیومد
از این اسبه خیییلی خوشت اومده بود و همش میگفتی بازم
البته بازیهای دیگه هم داشت ولی به درد شما نمیخورد وفکر کردم سوارت کنم بترسی
بعدم یه کم زود اومدیم بیرون آخه عمه مهشید یه نی نی داره تو دلش سرو صدا و هوای بسته اونجا داشت اذیتش میکرد تا دفعه بعدی عسلم