این مدت که گذشت
عشققققققم این چند وقت خیلی سرم شلوغ بود وقت نداشتم بیام وبت.
به هر حال الان اومدم برات خاطرات این چند وقتو بنویسم
خوب تا کجا گفته بودم:آره دیگه 12 تیر تولدت بود منم خانواده خودم ودوستای بابا رو دعوت کردم جشن تولد دخملمو برگزار کردیم،13 تیر عمه معصومه از مکه اومد.... منم یکی دو روز خونه رو مرتب میکردم....جمعه 16 تیر بله برون عمه سمیه بود که امیدوارم خوشبخت خوشبخت بشه(یه چیزی بگم به کسی نگیا مامان عمه سمیه رو خیییییلی دوست داره بقیه رو هم دوست دارما ولی سمیه رو بیشتر،خییلی خانومه)
خوب 17 تیر هم خانواده بابا رو دعوت کردیم جشن تولدت هم برگزار شد
بعد هم 21 تیر ماه عقد عمه سمیه بود میدونی پدر بزرگ آقا داماد اصلا
حالش خوب نبود و سریع عقد کردن وخانواده داماد یه مهمونی کوچک تو
خونشون گرفتن ..... خوش گذشت (ولی من از ساعت 9:30 شما رو
بردم طبقه بالا خوابوندم خیییییلی خسته بودی،تا آخر مهمونی هم پیشت بودم شام هم
همونجا تنهایی خوردم آخه بابا که نمیشد بیاد بالا تو اتاق خانومها و..... منم میرفتم پایین
دلم پیش تو بود ...ترجیح دادم پیشت باشم....) خلاصه که 12:30 -1 خونه بودیم خوابیدیم.
22 تیر هم شب با بابایی رفتیم بیرون دور بزنیم و یه جفت کفش ناز دیدیم
که برای شما خریدیم بعد هم رفتیم خونه عزیز،عمه سمیه و شوهرش
عمه مهشید و عمو امیرم بودن و دور هم بودیم و.....
جمعه 23 تیر ماه هم ساعت 11:30 صبح عزیز تماس گرفت وگفت پدربزرگ
آقا فرشاد (شوهر عمه سمیه) فوت کرده که خییییییلی ناراحت شدیم
عصر هم رفتیم خونه پدر بزرگ آقا فرشاد و تسلیت گفتیم
بعدهم رفتیم خونه مامانی و دور هم بودیم شما هم که بازی و ورجه وورجه
بعدم اومدیم خونه البته خییلی ترافیک بود کلافه شدیم و بعد هم
خوابیدیم