روزهای گذشته
دخترم این روزها خیلی دوست داشتم بیام و برات بنویسم ولی اینقدر سرم شلوغ بود که نشد.
تمام کارها با هم شده بود منم که قاطی کرده بودم١١ تیر عروسی دختر خاله مامان بود.
١٢تیر هم که تولد جیگر من بود ١٣ تیر هم که عمه معصومه با خانواده از مکه قرار بود بیان،
خلاصه که همش بدو بدو بود البته به قول معروف تا باشه از این چیزها.
١١تیر مامان خوبم از صبح اومد کمکم ومنم به کارهام رسیدم کمی از کارهای لباست مونده بود که
تمومش کردم و بعد خونه رو جمع وجور کردم وساعت ٢ بعداز ظهر رفتم آرایشگاه
ساعت ٥ هم بابا اومد دنبالم و اومدیم خونه و حاضر شدیم و شما رو آماده کردم و آتلیه رفتیم.
تو آتلیه هم که پدر ما رو در آوردی کلا کارهات برعکس و بعد از وقتی داییها و خاله و بابایی اومدن
تا عکس خانوادگی هم بگیریم.کلا همه شما رو میخواستن بخندونن و آروم کنن آتلیه رو سرمون
بود بعد هم رفتیم عروسی و.......بعدهم با دایی علیرضا اومدیم خونه تا صبح کارهامونو
شروع کنیم.
صبح ١٢ تیر مامانمم اومد کمک و خلاصه که مامانی با دایی علیرضا خیلی زحمت کشیدن وخسته
شدن کلی بادکنک باد کردن وخونه رو تزیین کردیم و......منم که بیشتر تو آشپز خونه بودم چند تایی از بادکنکها ترکید و یه مقدار خرید داشتم که با دایی رفتیم انجام دادیم و
بازم بادکنک خریدیم.
حدودا تا ساعت ٦ کارامون تموم شد و حاضر شدیم ...... ومهمونها اومدن و هورررررررااااااااااااااا