آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

آرینا جونمی

بازم مامانو ببخش

1391/11/21 16:44
نویسنده : مامان مریم
699 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزترینم و همه هستی من بازم ازت معذرت میخوام که اینقدر دیر اومدم تا برات بنویسم از 27 دیماه برات ننوشتم واین مسئله خیییییییییییییلی ناراحتم میکرد ولی اصلا" روزای خوبی نداشتم،5ام بهمن ماه که با دوستای وبلاگیمون قرار داشتیم و خیییلی خوش گذشت رفتیم خونه مامان بابا وخلاصه که شبم موندیم وصبح جمعه ساعت 10:30- 11بود که دایی عبدالرضا زنگ زد به گوشی بابا ومن برداشتم و گفت با مهدی کار دارم و منم گوشیو دادم بابا مهدی وصحبت کردن وبعد بابا گفت دایی گفته میخوایم دسته جمعی با دایی منو وخالمو و..بریم بهشت زهرا و منم تعجب کردم وبه بابا گفتم یه چیزی شده بابا هم تایید کرد ودوباره زنگ زدم به دایی به من چیزی نگفت وگفت گوشیو بده به مهدی و خلاصه که داشتم میمردم تا بابا قطع کرد و نگاهم کرد ومن از تو خالی شدم و گفتم چی شده تو اون لحظه خیییلی نگران بابام شده بودم چون چند وقتیه رودش خونریزی داره و شب پیششم حالش خوب نبود و تو اون لحظه اصلا" نمیتونستم رو پاهام وایسم،گفتم چی شده تورو خدا وبابا مهدی که نمیدونست چی بهم بگه گفت آقای روشنایی (شوهر خالم)حالش خوب نیست و گفتم دروغ میگی بابام چیزیش شده گفت نه به خدا و.....وبعد متاسفانه خبر مرگ دایی عزیزم(دایی تقی)رو بهم داد و من فقط تو بغل بابا گریه میکردم Yellow Head Funny Smileyو توان ایستادن نداشتم خییییییلی حالم بد بود خیییییلی و عزیز برام آب قند درست کرد و من فقط تو بغل بابا گریه میکردم و بعد گفتم بریم پیش مامانم وبابا میگفت تو آروم باش و من فقط میگفتم برییییییییییییم.                                            

به جرات میتونم بگم بدترین لحظه در زندگیم تا به این سنم بود.            

میخوام از داییام برات بگم،اول بگم که مامانت 3تا خاله و8تا دایی داره...وقتی بزرگ بشی یه آدمایی برات خییییییلی عزیزن وبه نسبت علاقت تقسیم میشه و من هم از این 8 تا داییم عاشق 3تاشون هستم دایی فرهادم که میمیرم براش،دایی تقی که عاشقش بودم با رفتنش بزرگترین غمو به دلم گذاشت و دایی حسنم که خیییییییلی دوسش دارم،بقیه داییها روهم به یک اندازه دوست دارم که دایی محمد ودایی قاسمم سالهای گذشته مارو ترک کردن وامسال دایی تقی.(دایی حسن ودایی تقی و دایی حسین آلمان زندگی میکنن).                                                               

اون روز نمیدونی فقط بغل مامانمو میخواستم تا رسیدم خونه مامانمو بغل کردم وگفتم مگه تو پریشب نگفتی بهش زنگ میزنم ومامانی با گریه گفت رفت رو پیغام گیر، الانم که مینویسم باورم نمیشه،اونروز یعنی 6ام بهمن رفتیم بهشت زهرا فقط یکم آروم بشیم رفتیم سر خاک آقا جان(پدر بزرگم)و دایی قاسم ودایی محمد وبقیه ولی اینا آرومم نکرد نمیتونستم باور کنم. هیچکس از مراسم خاکسپاری خوشش نمیاد ولی حالا میفهمم میگن خاک سرده،خییییییلی سخته عزیزتو بعد از مرگش به خاک نسپری و ازت دور باشه دایی منم تو خاک آلمان دفن شد و من باورم نمیشه اصلا" حال خوبی ندارم اشکام بند نمیاد حوصله ندارم یه غم بزرگی رو قلبم سنگینی میکنه که هیچ جوری آروم نمیشه،از همه چی افتادم فقط به خاطر مامانم خودمو آروم نشون میدم خییییلی داییمو دوست داشتم خییییییییییییلی.          

وقتی تو هفت ماهت بود و تو دلم بودی داییم اومد ایران همون روز که رسید و میدونست من باردارم عصرش اومد به دیدنم و وقتی فهمید دارم خرید سیسمونی میکنم برای خرید تخت وکمدت همراهمون اومد ومن کلی ازش فیلم گرفتم و اونا برات به یادگار موندو بعد قبل از رفتن کادوی تولدت و زایمانم بهم یورو داد ومن این گوشواره هایی که تو گوشته رو برات گرفتم ویه دستبندم برای خودم گرفتم و گفت هر وقت زایمان کردی بهم زنگ بزن ومنم بعد از زایمانم بهش زنگ زدم وگپ زدیم و....بعد از چند ماه که از ایران رفت عمل قلب کرد و باهاش حرف زدیم ومیگفت خوبم وما هم خیالمون راحت که خوبه ولی حالا خبر دار شدیم وقتی قلبشو عمل میکنن وقفسه سینشو باز میکنن میبینن ریه هاش داغونه و سرطان تمام ریه رو گرفته، به هیچ کس نمیگه و3ماه قبل از مرگش به خانوادش میگه وبه اونا میگه که به خانوادم تو ایران چیزی نگیدو اونا فقط خبر مرگش رو میدن ایکاش بازم میدیدمش باورم نمیشه ولی تصمیم گرفتم فکر کنم که زنده س وداره زندگی میکنه چون غیر از این خودم از زندگی میوفتم نمیخوام فکر کنم که دیگه نیست،فقط میخوام فکر کنم که دیگه نمیتونه بیاد و ما هم هیچ جوری نمیتونیم باهاش تماس بگیریم.  

دایی 27دیماه 91 فوت کرد ویک هفته در مراسم خواباندن در گل بود وچهارشنبه4بهمن به خاک سپرده شده.

دخترم عکس مناسبی که تو وبلاگ بذارم نداشتم این عکس خاله مرضیه با دایی تقی رو برات به یادگار گذاشتم وبدون که خییلی دوست داشت تو رو ببینهناراحت.    

 

اینم عکس مراسم میان گل خواباندم به امید اینکه شاید به دنیا برگردد به مدت یک هفته. 

 اینم عکسای مربوط به مراسمی که جمعه 91/11/13در تهران به یادش برگزار شد.

 

               

دایی خوبم غم نبودنت همیشه همیشه در قلبم خواهد بود وهیچگاه محبتهایت را فراموش نخواهم کرد،درد نبودنت بدترین دردی بود که تا به حال تجربه کردم همیشه دوستت دارم.  

امیدوارم الان در آرامش باشی                 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

شیما مامان درینا
21 بهمن 91 17:41
وای مریم عزیزم از ته دلم خیلی خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم آپ کردی با کلی ذوق و شوق اومدم اما حسابی ناراحت شدم از خدا برات صبر میخوام . میدونم خیلی سخته و با هیچ چیز نمیشه تسکینش داد بهترین کار همینه که فکر کنی داره تو آلمان به زندگیش ادامه میده به آرینای عزیز این عروسک ناز و دوست داشتنی فکر کن که متوجه غصه خوردنت میشه و اونم خدایی نکرده غمگین میشه . بازم میگم متاسفم دوست خوبم . از خدا براتون بعد از این شادی و اتفاقات خوب میخوام .


ممنونم دوستم از تمام محبتت که خالص بودنشو از تک تک کلماتت حس میکنم خیییییییییییییییلی دوست دارم مهربونه من،نمیدونم کی به حال قدیمم برمیگردم ولی روزهای بدیو دارم میگذرونم عزیزم
مواظب خودت ودخمل عسلت باش
آناهیتا مامانیه آرمیتا
23 بهمن 91 2:44
واقعامتاسفم دوست خوبم تسلیت میگم چقدرسخته ازدست دادن وامیدوارم غم آخرتون باشه
روحشون شاد



ممنونم دوست مهربون خودم،خیییییییییییییییلی سخته داغونم
محبوبه مامان الینا
23 بهمن 91 11:19
مریم جون تسلیت میگم از دست دادن یک عزیز خیلی سختهسخت تر از اون چیزی که آدم فکرشو بکنه...انشااله خدا به شما و خونواده تون صبر بده عزیزم


ممنونم عزیزم خیییییلی سخته خیییییییییلی
زهرا
23 بهمن 91 15:11
دوست خوبم تسلیت میگم امیدوارم غم آخرت باشه



ممنونم عزیزم
مامان آرمينا
23 بهمن 91 22:57
عزيزم بابت فوت داييتون خيلي ناراحت شدم آميدوارم غم آخر زندگيتون رو تجربه كنيد من هميشه ميام و به وبتون سر ميزنم با اجازتون شما رو لينك كردم اگه مايليد شما هم مرا لينك كنيد مرسي


ممنونم عزیزم که به ما سر میزنی ایکاش آدرستونو برام گذاشته بودید امیدوارم پیداتون کنم
لیلا مامان پرنیا
26 بهمن 91 14:13
تسلیت میگم مریم جون من اومدم تا روز عشق رو بهت تبریک بگم ولی حالا امیدوارم روحشون شاد باشه ودیگه هیچ وقت غم نبینی


ممنونم عزیزم شرمنده که ناراحت شدید روز عشق شما هم مباااااااااااااارک
مامان آروین-مریم
28 بهمن 91 8:12
کل نوشته های متنتون رو خوندم و خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم .... با اینکه اصلا نمیشناسم ولی کلی ناراحت شدم و بغض کردم ...... خدا رحمتش کنه .......


ممنونم از همدردیتون نمیخواستم ناراحتتون کنم شرمنده