آرینا ووروجآرینا ووروج، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

آرینا جونمی

اول مهرماه

1391/7/1 2:59
نویسنده : مامان مریم
351 بازدید
اشتراک گذاری

                                                         

تا چند ساعت دیگه سال تحصیلی ١٣٩١آغاز میشه دخملم الان ساعت ١:٥٢ بامداد است وشما لالا  کردی،نفسم هر سال این موقعها یه حسی دارم ،یاد خاطرات مدرسه،اولین روزی که مدرسه رفتم ،وای که چقدر دوری از مامانم سخت بود وچقدر گریه کردم

(بهم نخندیا ولی خیییییلی گریه کردم وغصه خوردم...یه خاطره ای که از اول مهر دارم مامانی اینکه: من اصلا" دوست نداشتم برم مدرسه و از مامانم دور بشم ومامانی(مامان خودم)برای اینکه منو راضی کنه که برم بهم گفت:عزیزم خیلی طول نمیکشه و زنگو میزنن میای خونه وکلی توضیح وجایزه و.... خلاصه که بنده راهی مدرسه شدم با کلی گریه وزاری و کلاس بندیو......رفتیم سر کلاس که اسم معلم کلاس اولم خانم کریمی بودو....بعد از ساعتی زنگ خورد و منم اومد خونه آخه مدرسم سر کوچمون بودو....زنگ خونمونو زدم ومامانم در باز کرد وبا تعجب گفت اینجا چی کار میکنی؟ گفتم زنگو زدن منم اومدم خونه پیش تو قهقههمامانم لباس پوشید ومنو به زور برد مدرسه وگفت: این زنگ زنگ تفریح بوده نباید میومدی خونه، مامانی اومد مدرسه کمی هم بحث کرد که چرا مواظب بچه ها نیستید ودختر من اومده خونه واز خیابون رد شده و...مشغول تلفنکلا" مامانت خیلی دلشوره ایه وهمیشه کل سالهای مدرسه وامتحاناتشو....شروع مدرسه و درس و..همش با دلشوره واسترس گذشت امیدوارم تو این مورد به من نریچشمک)

اتفاقا" امروز داشتم به این فکر میکردم که چشم بهم بزنم باید دخملمو راهی مدرسه کنم،بهش دیکته بگم،ازت درس بپرسم و......  

امیدوارم و آرزو میکنم خودت خود جوش طالب درس خواندن باشی ومنو اذییت نکنی و نفسم آرزوم اینکه درجات علمی رو پله پله بگذرانی وموفق باشی...

(راستی اینم بگم که وقتی خوندن یاد گرفتم اینقدر میخوندم که مامانیو کلافه کرده بودم آخه با صدای بلند راه میرفتمو یه صفحه رو هزار بار میخوندم که یادمه یه بار مامانم کتابم وگرفت وگفت بسه دانشمند شدیزبان)     

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)